سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت چهل :
چشمانم را که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم .از احساس ضعف و ناتوانی بیزار بودم ،دلم می خواست از جا بلند شوم و کاری بکنم ،خودم را بابت تمام این اتفاقات مقصر می دانستم .به زحمت از جایم بلند شدم و نشستم .نفس عمیقی کشیدم ،ذهن آشفته ام را با این استدلال که فعلا ایمان را پیدا کرده ایم و باید شاکر باشم ،آرام کردم ،به هر زحمتی بود سرم روی دستم را در آوردم و از اتاق بیرون رفتم .محمد توی راهرو روی صن
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.