ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت نوزده
زمان ارسال : ۲۸۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه
شکیبا با خنده داد زد :
- اول میریم یه صبحونه حسابی میخوریم بعد میریم کلی میچرخیم و خوش میگذرونیم.
همه با جیغ بنفشی که کشیدیم حرفشو تایید کردیم
راننده که مرد کچل و سن و سال داری بود برگشت نگاه چپ چپی بهمون انداخت و راه افتاد.
اجتماعی نبودن اینجوریه که تو تا وقتی تو خونه ای دلت میخواد هیچکسو نبینی و حتی حوصله صحبت کردن با نزدیکاتم نداری هی دائم از خودت میپرسی برم بیرون با فلا
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۱۹ ساله 00عالی بود ممنون حانیا جون بابت پارت طولانیت عزیزم ❤️❤️
۹ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
بالاخره یکی به این نکته ضخیم اشاره کرد 😂❤️خواهش میکنم
۹ ماه پیشZarnaz
۱۹ ساله 00من میگم فرشته با یه صحنه عاشقانه رو به رو شد🤣😁یادم نیست درست اسم دوسست فکر کنم ارسلان شاید اون دنبالش باشه روی میزه دیگه نشسته و زیبا عشق در نگاه اول شدبراش 😈😜🤭❤️
۹ ماه پیشساناز
00به نظرم همانی بود که صبح منتظر ماتیلدا بود ولی با دوستاش رفت هماهنگ که از ماتیلدا می خواهد مال خودش بشه حالا دیگه اسمش رو نمیدونم
۹ ماه پیشآمینا
00کی بود. کی بود. حالا یه خط دیگه مینوشتی بعد تموم میکردی
۹ ماه پیشR.s
00اقا منظورت چیه الان باید ۳ روز صبر کنم؟😂😔
۹ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
عزیزم 😂🌝
۹ ماه پیش
مریم گلی
00فکر کنم همون کسی بوده که با ماتیلدا قول و قرار گذاشته بوده ،ممنون نویسنده جان