جادوی کهن - جلد اول پارسه به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
پارت سی و هفتم :
به گریه افتاد زیرا بسیار ترسیده بود. هر چه که بود خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. نیلرام سریع به ریوند نگاه کرد، زمزمه گویان با تردید گفت:
- تو میدونستی... انگار... اون هم میدونست!
ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد و به حرف آمد. مغموم گفت:
- دوستتان به آینده بازگشت. به آینه نگاه کنید او در اتاق خودش تازه از خواب بیدار شده است.
پناه که گیج و سردرگم بود سریع آینه را بالا گرفت، در
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
یه سیلی اب دار چه شود.
۳ هفته پیشفاطمه زهرا
20یعنی ارزو رفته به زمان خودشون؟چراا رفتتت منن داشتممم شپیشش میکردمممم😭😭
۳ هفته پیشفاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
بله چون باور داشت به جادو
۳ هفته پیشاکرم بانو
00وقتی برگردن چیزی یادشون نیست؟اینطوری ک فایده ای نداره وبازهم جادوروفراموش میکنن
۳ هفته پیشفاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
چیزی از کار هایی که انجام دادن یادشون نیست اما باور قلبی همچنان دارن و این اهمیت داره.
۳ هفته پیش
نیلوفرآبی
30نیل رام اعصاب خرد کنه منکه تحمل همچین دختری ندارم اگه جای پناه بودم یه سیلی مهمونش میکردم