گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت سی و نهم :
- شاید ماما میدونست تنها بهونه برای تردید تاتهست که خواست با رفتنش خیالش رو راحت کنه.
تا نیمههای شب حرف زدیم. خودم را گول میزدم، قوی نبودم. من هم از درون ترک خورده بودم. کمی جابجا شدم تا گلاره کنارم سرش را روی بالشت بگذارد. دوست داشتم شب را با نفسهایش که به صورتم میخورد بخوابم و فردایش نیز با همان نفسها بیدار شوم. برخلاف همهی حرفهایم، ترس وجودم را گرفته بود. ترس
ایلما
00چقدرتلخ وغیرقابل هضم میتونه باشه مرگ یه عزیز