ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هجده :
با چشمای گرد شده سرمو چرخوندم سمت لیموزین مشکی که کنارم ایستاده بود
دیگه اینبار قطعا قراره دست و پامو بگیرن بندازنم این تو و بدزدنم!
اصلا جز این انتظار دیگه ای نمیره
شیشه عقب ماشین رفت پایین و یهو یه کله از توش در اومد و جیغ زد :
- فرشتـــــه سوپرایزززز
بدون اینکه پلک بزنم همونطور ایستادم.
دره ماشین باز شد و دیدم چهار تا از دوستای دوران دانشگاهم اون پشت نشستن
ب
مطالعهی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۷۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
00عالیییی دستت درنکنه❤️
۱۲ ماه پیشFateme
00سلام میشه لطفاً پارت پارت هارو زود تر بزارین
۱۲ ماه پیشآمینا
10دوستاش هم مثل خودش کم دارن 😅😅 خودشم قراره بره با یارو مافیایی😅
۱۲ ماه پیشمریم گلی
10چقدر بعضیا زود خیانت طرف مقابلشونو فراموش میکنند ،اونقدر که ماتیلدا نگران شکیبا شد خودش اصلأ ناراحت نبود ،دمت گرم نویسنده جان
۱۲ ماه پیش
پرنیا
00ی مشت خل و چلتر از خودش دور هم نشستن تو لیموزین ببین کی برن رو هوا😂😂