حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و سی و سوم :
در اتاق امین را باز کردم و داخل رفتم. پای راستش توی گچ بود و سر و صورتش زخمی. چقدر تنها بود! نه مادرم را در کنارش داشت و نه سوگل. به نقطهای زل زده بود و در فکر بود. میدانستم توی فکرش چه میگذرد. که ای کاش در آن تصادف میمرد و مجبور نمیشد به روی من و مجید نگاه کند. قلبم از اندوه در حال پاره شدن بود. به طرفش رفتم و نگاهش متوجه من شد. لبخند زد. ایستادم و دستم را روی سر کم مویش که معلوم بود به
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
00خیلی عالی