حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و سی و دوم :
***
چشم که باز کردم مجید را کنارم دیدم. با حالت نگرانی در حالی که یک دستش زیر چانهاش بود و دست دیگرش کنار دستم، به ملحفهای که رویم بود زل زده بود. من اینجا چه کار میکردم؟! فکری کردم و همه چیز به یادم آمد. نیلوفر... دخترم الان کجاست؟! نکند مرده؟! نکند توی سردخانه است؟! چرا چشمان مجید اینقدر سرخ است؟! وحشت زده روی تخت نشستم و سعی کردم سرم را از دستم جدا کنم. مجید متوجه شد و دستش
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
00سلام نه هنوزنمی تونم ازطریق نصب شده بخونم ازطریق گوگل میخونم🙏💋💞
۳ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
❤🧡💛
۳ ماه پیشZarnaz
10هورااااا عالی بود مرسییییی😍❤️💋خیلی خوب بود خیلی دوست دارم فقط خدا کنه شکوه کاری نکنه تا اینا بهم نرسن🙈عالی بود مرسی مرضیه جونم ❤️💋
۸ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
به زودی واکنش شکوهم معلوم میشه🙂❤🌹
۸ ماه پیش
اسرا
00عالی بود