حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و سی و یکم :
دیگر کاسه صبرم لبریز شد و اشکهایم سرازیر. این وقت ظهر دخترم کجا رفته بود؟! او که جایی را بلد نبود... از فکر اینکه گیر آدم ربا افتاده باشد نفسم بند آمده بود:
ـ نیلوفر کجایی مامان؟
توی آن وضعیت بد روحی یک لحظه چشمم به آن طرف خیابان افتاد. مردی را دیدم که روی زمین زانو زده بود و دست روی شانه نیلوفر گذاشته بود و به حرفهای دخترم که برایش شیرین زبانی میکرد با علاقه و توجه گوش م
اسرا
00نیلوفرچطورشدآمده پیش مجید🙏💋💞