حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و سی :
***
امین شب بر گشت. چشمانش سرخ سرخ بود. دلم برایش میسوخت اما نمیتوانستم کاری کنم. به طرفش رفتم و گفتم:
ـ کجا بودی؟ نگرانت شدم.
نگاه پر از غمی بهم انداخت و گفت:
ـ نگرانم شدی؟
و دست روی پیراهنش کشید و گفت:
ـ نگران من پست؟ من آشغال؟ من عوضی که...
با انگشت اشارهاش نیلوفر را که خواب بود، نشانم داد و گفت:
ـ اون بچه رو بی بابا کردم؟ که تو رو...
با دستش به م
اسرا
00ای بابانیلوفرچرارفته🙏💋💞