پارت صد و بیست و هشتم :

فصل شصت
صبح چشم باز کردم و نیلوفر را کنارم ندیدم. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چشمم به نیلوفر افتاد که وسط هال ایستاده و به امین که توی خواب عمیقی بود، خیره شده بود. آرام آرام به سمتش رفت و خم شد و نگاهش کرد. انگار می‌‌خواست مطمئن شود که خواب است. لبخند زدم و صدایش کردم:
ـ نیلوفر چی کار داری می‌‌کنی؟
برگشت و دستش را به علامت هیس جلوی بینی‌‌اش گرفت. لابد می‌‌ترسید امین بیدار

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۴۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    امین امین 🙏💋💞

    ۳ ماه پیش
  • اسرا

    00

    عالی بود

    ۳ ماه پیش
  • آمنه

    10

    ممنون عالی شاهکاری در توصیف احوال

    ۳ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🙏❤

    ۳ ماه پیش
  • Zarnaz

    20

    عالی عالی مرسیییی 💋❤️

    ۸ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🙏❤

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.