حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و بیست و ششم :
***
به شیراز که رسیدم نیلوفر خواب بود. بغلش کردم و چرخ چمدانم را به جلو راندم. تاکسی گرفتم و آدرس خانه خاله ناهید را به راننده دادم. یک ربع بعد دم در خانه خاله بودم. زنگ در را فشردم و نیلوفر را توی بغلم بالا کشیدم. گلویم داشت میسوخت. خیلی تشنه بودم. در باز شد و نگاهم به لباس نارنجی مردانهای افتاد و بعد... خشکم زد. باورم نمیشد کسی که جلو رویم ایستاده برادرم امین است. کسی که باعث تباه
مطالعهی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۵۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
10خوبه که اعتراف کردگول خورد🙏💋💞