حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و بیست و پنجم :
فصل 59
خبر سلامتی شکوه کمی حالم را بهتر کرده بود اما نبودن مجید واقعاً آزار دهنده بود. صبح خاله تماس گرفت و خواست شیراز بروم. اصلاً دلم نمیخواست قبول کنم اما وقتی گفت کار مهمی دارد قبول کردم. نیلوفر خواب بود. بغلش کردم و داخل ماشین بردمش. راننده مردی با موهای خاکستری و فر بود و هیکل درشتی داشت. وسایلم را داخل صندوق عقب گذاشت و رفت پشت فرمان نشست. من هم بچه بغل پشت ماشین نشستم. به ت
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۵۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مرضیه نعمتی | نویسنده رمان
🙏💖
۳ ماه پیشآمنه
10سلام واقعا عالی بود واقعاکه میگن قلمت طلا راست میگن درباغ رمان ها گلهای خوب میکاری نویسنده جون رمان زیاد می خوانم بخصوص رایگان ولنتاین به خاطره همین این رو فقط وفقط برای شماست امتیاز شمایک میدم
۳ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
سلام عزیزم. خیلی به من محبت دارید 🥰 نظراتتون همیشه برام انرژی بخش و دلگرم کننده ست. می نویسم برای خواننده های علاقه مند و پی گیری مثل شما. امیدوارم امتیازتون همیشگی باشه و همواره از نوشته هام استفاده
۳ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
ببرید و دوسشون داشته باشید💖
۳ ماه پیشاسرا
10دل شکسته نیلوشکوه بایدجواب بده حتا وقتی فهمیدنوه اش بازهم قبولش نداره🙏💋💞
۳ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
💔❤
۳ ماه پیشZarnaz
20آخی دلم برای نیلو ریش شد 😥اون بابای اصلیته ❤️عالی بود مرسی مرضیه جونم 💋❤️
۸ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
😔😔💕💕
۸ ماه پیش
باران
00به نظر من رمان جالبی بود منو سرگرم کرد و مشتاق برای خواندن ادامه اش