پارت صد و بیست و چهارم :

گوشی را گذاشتم و شماره حامد را گرفتم. حامد جواب داد و ازش خواستم دنبال نیلو برود. تا تمام شدن ساعت کارم مثل یک قرن برایم گذشت. مدام دل نگران نیلو بودم. از این به بعد شب‌‌ها دو لباس کاموا تنش می‌‌کردم. دو تا هم پتو رویش می‌‌کشیدم که دیگر سرما نخورد. به خودم نهیب زدم: «خاک بر سرت الهام که انقدر مادر بدی هستی. کدوم مادری می‌‌ذاره بچه‌‌ش اینطوری سرما بخوره؟!»چند تا سرفه کردم و تازه فهمیدم

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۹ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۵۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    20

    وای الهام چه عجب زبون بازکرد🙏💋💞

    ۳ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ۳ ماه پیش
  • آمنه

    10

    ممنون عالی دلم خنک شد حداقل برای یکبار گفت اما این گفتن راحتی آورد فقط مجید بی گناه که به خاطره عشقش حاضر شد دوباره باالهام ازدواج کنه با وجود اینکه نمیدونه نیلو دخترش هست

    ۳ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ۳ ماه پیش
  • Zarnaz

    10

    بالاخره یه کار درست داخل زندگیت کردی الهام دمت گرم ای کاش مجید حالش خوب باشه برگرده باهم زندگی کنن😍هورااا حامدو مهشید بالاخره فهمیدند💃عالی بود مرسی مرضیه جونم ❤️💋

    ۸ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    سکوت الهام به پایان رسید. به انتهای داستان نزدیکیم. ممنون از نظراتت عزیزم🙏🌹💕

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.