یک غریبه به قلم حدیث افشارمهر
پارت بیست :
در حالیکه از پله ها بالا می رفتم نگاهم به سایه ی امیر افتاد که پشت راهرو قایم شده بود تا من را بترساند، سریع از حرکت ایستادم و به دیوار چسبیدم. چند ثانیه بی حرکت مثل یک غول خمیده بود و چنگال هایش را در هوا گرفته تا به محض این که پا روی زمین می گذاشت ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
مبینا
00ترکیبی؟لگد میزنه و گاز میگیره؟😂😂😂😂