حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و بیست و دوم :
من ماندم و نیلو. هنوز چند قدم نزدیک در خانه نشده بودیم که چشمم به حامد و مجید کنار هم افتاد که در حال نظاره ما بودند. خدا را شکر دکتر ندیدشان و رفت وگرنه معلوم نبود چه حرفهایی بینشان رد و بدل میشد. نیلوفر جیغ و فریادکنان به طرف حامد دوید. چقدر دلتنگ حامد بود. حامد تنگ در آغوشش کشید و صورتش را چند بار بوسید. تمام حواس من و مجید به هم بود. صدای نیلوفر توی گوشمان بود:
ـ خاله مهشید کو؟
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۵۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
زینب
20کاش این شکوه یه سکته کنه و فلج بشه بعد بدی هاش در حق عروس هاش بیاد جلو چشم هاش اما بعد که با عروس هاش خوب شد و توبه کرد خوب بشه. هندی بود این پیشنهادم نه؟😆😆😆😆😆