حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و بیست و یکم :
رفتم خانه هنگامه دنبال نیلوفر و گفتم نیلورا صدا کند بیاید.
هنگامه اخم کرد و دستم را کشید:
ـ بیا تو ببینم... غریبه شده واس من!
ـ خستهام هنگامه.
ـ بیا اینجا خستگی در کن!
نیلوفر را دیدم که هیجان زده وسط اسباب بازیهای بچه هنگامه نشسته و اصلاً متوجه حضور من نشده. رو به هنگامه گفتم:
ـ نمیخواد اینارو بدی بهش. داغونشون میکنه.
ـ دوباره برا بچهم میخرم.
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۵۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
20خوب الان مجیدببینه تموم میکنه بیچاره🙏