حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و هجده :
در ماشینش را باز کرد و بیرون آمد. سعی کردم اعتنایی نکنم اما قلبم داشت از سینه بیرون میآمد. خدایا! صدای قدمهایش که نزدیک میشود دیوانه میشوم. نکند نیلوفر از دستم پایین بیفتد؟! صدایم زد. با همان صدای دلنشین همیشگی:
ـ الهام!
بی اختیار ایستادم و به کفشهای سیاه شیکش نگاه کردم. روبه رویم قامتی کشیده ایستاده بود و چشمانم توان نگاه به چشمانش را نداشت. یک روزی مردی که جلوی
زینب
20کاش شکوه یه مریضی می گرفت و با نیلو خوب میشد. وتمام غرور وسنگدلیش نابود میشد.