پارت هفده :

با بی حالی به رویش لبخند زدم.
ـ چیه وحید؟ چرا این جوری نگام می کنی؟
ـ آبجی صحرا گریه کردی؟ به خاطر داداش حمیدِ؟
بعد هم حالت چهره اش جدی شد و گفت:
ـ چیزی بهت گفته؟ کاری کرده که ناراحت شدی؟
ـ نه وحید، نه عزیزم، طوری نشده من فقط از دیدنش شوکه شدم، انتظار دیدنش رو نداشتم.
وحید با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
ـ مامان آمنه و بابا رسول میخواستن بیان و باهات حرف بزنن ولی داداش س

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.