اشتباه صحرا به قلم سعیده براز
پارت هفده :
با بی حالی به رویش لبخند زدم.
ـ چیه وحید؟ چرا این جوری نگام می کنی؟
ـ آبجی صحرا گریه کردی؟ به خاطر داداش حمیدِ؟
بعد هم حالت چهره اش جدی شد و گفت:
ـ چیزی بهت گفته؟ کاری کرده که ناراحت شدی؟
ـ نه وحید، نه عزیزم، طوری نشده من فقط از دیدنش شوکه شدم، انتظار دیدنش رو نداشتم.
وحید با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
ـ مامان آمنه و بابا رسول میخواستن بیان و باهات حرف بزنن ولی داداش س
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.