پارت شانزده :

نمی توانستم حال و هوای اطرافیانم را به خوبی درک کنم، فقط یک لحظه برگشتم و به چشمان سعید خیره شدم.

سعید مات حمید مانده بود و وقتی متوجه نگاه من شد، نگاهش رنگ ترس گرفت.

وقتی نگاه از سعید گرفتم متوجه وحید و آمنه شدم که حمید را در آغوش گرفت ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.