پارت چهارده :

با این کارم چشمان سعید تا آخرین حد ممکن باز شد و بعد آرام به زیر دستم زد و دستم را از روی پیشانی اش برداشت و در خودش جمع شد.

ـ داری چیکار می کنی؟!

ـ باید می فهمیدم تب داری یا نه، تا بهت قرص بدم... داری تو تب می سوزی ولی خودت خبر نداری.< ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.