حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و یازده
زمان ارسال : ۲۰۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
***
از بیمارستان مرخصی گرفتم و رفتم خانه مهشید. زنگ در را فشردم و در باز شد. مهشید با دیدنم تعجب کرد و تعارفم زد داخل بروم. با اجازهای گفتم و داخل رفتم.
ـ مهشید جون حالت خوبه؟!
لبخند محوی زد و گفت:
ـ آره. بشین!
ـ هیچی نیار! از رنگ و روت معلومه حالت خوب نیست!
آمد و مقابلم نشست. دستش را توی دستم گرفتم و گفتم:
ـ موضوع چیه مهشید؟ چرا انقدر ناراحتی؟ چی شده؟ با من حرف بزن!
پرنیا
20طفلی مهشید😢😢😢 خدا هیچ زنی رو ب این حال و روز نندازه