حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و ده
زمان ارسال : ۲۲۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
فصل 52
نیلوفر جیغ زد و گریه کرد:
ـ من مهد کودک نمی رم... میخوام برم پیش خاله مهشید.
ـ گفتم که رفته مسافرت!
ـ پس چرا به من نگفت میره؟
ـ یدفعهای شد مامان جون.
نیلوفر دوباره جیغ و فریاد کرد. عصبی شدم و سعی کردم به زور لباسش را تنش کنم. با حرص گفتم:
ـ حالا دیگه مهشید شده مادرت؟ اگه من جای اون میرفتم مسافرت، اینطوری میکردی؟
صدایش از زیر لباس که
اسرا
10ایی بزن مهشیدبارداربشه خیال همه راحت بشه😁🙏💞💋