حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و نهم :
به راه افتاد و سکوت عجیبی ماشین را فرا گرفت. پخش را روشن کرد و موسیقی سنتی فضای ماشین را از حالت سکوت مطلق بیرون آورد. با کنجکاوی از آینه به چهره خونسردش نگاه کردم. در پس چهره خونسردش انگار طوفانی بر پا بود. چشمم به تابلوی مهد کودک افتاد. شاید بهتر بود این مسئله را با حامد در میان بگذارم. گفتم:
ـ ببخشید آقا حامد!
خودش را مشتاق شنیدن نشان داد. گوشه لبم را گزیدم و گفتم:
ـ نیلوفر دیگه
مطالعهی این پارت کمتر از ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مرضیه نعمتی | نویسنده رمان
ممنونم اسرا جان💖🙏بله حدستون درسته👌🌹
۴ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 10عالی بود مرسی مرضیه جونم 💋❤️کاشکی مجید بیاد دلم براش تنگ شده ❤️😥حامد خیلی مغروره دوستش ندارم🤦 ♀️🥺دلم برای مهربونی مجید تنگ شد❤️😥
۸ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
الهی♥️
۸ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00هوراااا 😍💃
۸ ماه پیش
اسرا
00لایک ها۱۲هزارتاشدن که باعث خوشحالی واینکه مهشیدحتمی میخادالهام باحامدمزدوج بشه 🙏💞💋