حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و هشتم
زمان ارسال : ۲۲۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
فصل 51
سجادهام را جمع کردم و بلند شدم و از نماز خانه بیمارستان بیرون رفتم. چشمم به هنگامه افتاد که در حال صحبت با دکتر شهریار بود و پشتش به من. دلم برایش تنگ شده بود. امروز اصلاً نتوانسته بودیم همدیگر را ببینیم. از بس که کار داشتیم. روی دکتر به طرفم بود. داشت با چشمان نگرانی به هنگامه نگاه میکرد:
ـ مسموم که نشدی؟!
نگران شدم و با قدمهایی تند به طرفشان
اسرا
20آخ مهشیدنببینه🙏💞💋