حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و چهارم :
ـ بهش بگو بیاد.
از در اتاق بیرون رفتم و چشمم به نیلو افتاد که داشت با لحن کودکانهاش به دکتر میگفت:
ـ آره! خودش گفت ازش بدم میاد. تازه گفت به عموتم بگو!
دکتر شهریار لب گزید و گفت:
ـ تو نگفتی عمو خیلی خوبه؟
از گفت و گویشان خندهام گرفته بود و نمیتوانستم بروم جلو. نیلوفر با جدیت جواب داد:
ـ چرا! ولی اون خیلی عصبانی بود!
ـ نمیتونی یه کاری کنی آشتیمو
اسرا
10🙏💞💋