حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت سی و چهارم
زمان ارسال : ۲۷۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
بی طاقت رو به ساناز که بی حرف اطراف را زیر ذره بین داشت پرسید: گویا ساناز خانم ناخوش احوالن. گرفته و دمغ به نظر می رسن.
نیکزاد و آزیتا از عداوت صلح ناپذیر ساناز با حامی آگاه بودند. از آن دو فاصله گرفتند و در همان حال مرد گفت: شما دکتری حامی جان. ببینم چه طور از پس اولین بیمار برمیای.
خنده کنان هم قدم همسرش دور شد و ساناز با لبان نیمه باز، مبهوت حرف پدرش ماند.
_ خــــــــب؟؟؟
زل
ایلما
00عالی 😍