حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت صد و یکم :
با رفتن هنگامه دکتر شهریار جرأتی به خودش داد و به طرفم آمد و آرام گفت:
ـ سلام.
لبخند کمرنگی زدم:
ـ سلام.
ـ شماام بله؟!
به دکتر نگاه کردم و معترض گفتم:
ـ برای چی انقدر دوست منو اذیت میکنید؟
خندید. اخم کردم و گفتم:
ـ کجاش خنده داشت؟
ـ مثل دختر بچههایی که از بزرگترشون طلبکارن حرف میزنی... از تو دیگه توقع ندارم خانم برومند... خوبه که تو یکی میدونی چه
اسرا
20آی شکوه هر۲پسرت دچارمشکل کردی🙏💋💞