پارت نوزده :

صبحانه تمام شد و ماشین در جاده‌ای خالی از مردم، زیر آسمانی به صافی چشم‌های یاشار، به جلو می‌رفت. درختان کنار جاده، مثل سایه‌هایی بی‌صدا، از کنارمان عبور می‌کردند. یاشار فرمان را زیادی سفت چسبیده و نگاهش به دوردست‌ها بود. انگار داشت جاده‌ای را در ذهنش ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.