خاطرات عزیز به قلم معصومه اسدی
پارت نوزده :
صبحانه تمام شد و ماشین در جادهای خالی از مردم، زیر آسمانی به صافی چشمهای یاشار، به جلو میرفت. درختان کنار جاده، مثل سایههایی بیصدا، از کنارمان عبور میکردند. یاشار فرمان را زیادی سفت چسبیده و نگاهش به دوردستها بود. انگار داشت جادهای را در ذهنش ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
ستاره
00امروزازاول رماناخوندم دوستداشتم بسیارعالی،،،ازقسمت نامه هازودگذرکردم😅ولی خودداستان کشش قشنگی داشت زیبابود...ولی یه قسمت که گفت ازت متنفرم که اینقدردوستت دارم رامن بهش رسیدم واقعا🥹🥺🥺