اولویت اول به قلم سعیده براز
پارت پنجاه و ششم :
مادر که می رود، دایی و زن دایی سری به طاها می زنند.
ـ خوابه، معلومه خیلی ناراحتِ که تو این ساعت خوابید.
من هم سری به طاها می زنم و وقتی او را در خواب می بینم دیگر مزاحمش نمی شوم.
ساعت یک شب است و خوابم نمی برد. با شنیدن صدای ضعیفی از اتاق طاها، بلند می شوم و آرام در اتاقش را باز می کنم.
طاها در خودش جمع شده است و من متوجه لرزش شانه هایش می شوم.
بالای سر طاها ایستاده ام و از دید