حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت هشتاد و ششم
زمان ارسال : ۲۰۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
چشم که باز کردم داخل بیمارستان بودم. نگاهم به مجید افتاد. سرش روی تختم بود و دستم توی دستش و به خواب عمیقی فرو رفته بود. بی اختیار به یاد زندگی عاشقانهامان در آن آپارتمان افتادم. چقدر مدت زندگیمان درکنار هم کم بود! بغضم را فرو دادم و دست دیگرم را ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
نهال
00الهام رو درک نمیکنم بگو توکه درجریان مریضی مادرت بودی چقد نصیحتت کردگوش ندادی حالا که کاراز کار گذشته یادش اومده و بدبخت مجیدو عذاب میده.تواین داستان مجیداز همه مظلومتره