داتورا به قلم ساناز لرکی
پارت سیزده :
رها هیچ چاره ای نداشت. قلبش تند می تپید و فکرش به جایی نمی رسید. روی زمین نشست و شیشه ی شکسته را توی دستش گرفت. از این کار می ترسید، لحظه ای درنگ کرد و اندیشید که از ارسلان بیشتر از این شیشه می ترسد و بعد دستش را برید. فقط خراش انداخت اما خون که فواره زد اصلا نشانه ی خوبی نبود. آن قدرها درد نداشت اما آسیب دیده بود. شیشه را انداخت و انگشتش را که بریده بود فشار داد.
وقتی سایه ی ارسلان برسرش ا
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۱ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۵۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
طیبه
00طپش قلب میگیرم
۲ هفته پیشطیبه
00طپش قلب میگیرم
۲ هفته پیشمهلا
10این رمان با اسکویید گیم از لحاظ هیجان برابری میکنه. ادرنالین هزار
۱ ماه پیشسهیلا
00عجیبترین چیز دنیا اینه که از هیجان دارم خفه میشم. بازم دنبال بعدشم... خدا یا عالی بود عالی
۱ ماه پیش.
00عالی
۲ ماه پیشهانیه
00بدترین کاری که ارسلان با خودش و رها کرد این بود که زندگی و تنهایی و استقلال رها رو دزدید با این کار رها رو از خودش هم گرفت
۲ ماه پیش
طیبه
00طپش قلب میگیرم