خاطرات عزیز به قلم معصومه اسدی
پارت هفتم :
فروغ به محض دیدنم، لبخندی زد و در لیوان بزرگ همیشگی، برایم چای ریخت و روی نزدیکترین میز به بار، جایی که مخصوص خودم بود گذاشت. هیچ سوالی نپرسید. به خیسی دامن پیراهن و جورابهایم هم اهمیتی نداد. کلا انگار چیزی در جهان وجود نداشت که بتواند این دختر را ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
غزل بانو
00تا اینجاش جالب بود و زیبا