پارت هفتاد و سوم

زمان ارسال : ۱۶۳ روز پیش

***

چقدر احساس راحتی می‌‌کردم که مادرم حقیقت را فهمیده بود. از خوشحالی‌‌ام به مجید زنگ زدم تا خبر را بگویم اما گوشی‌‌اش خاموش بود. به خانه که رسیدم سریع در را باز کردم و داخل رفتم. لباس عوض کردم و کمی به سر و وضع خانه رسیدم. دوباره با مجید تما ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید