پارت پنجاه و سوم :

روز به روز شکم بهش بیشتر میشد.
کاش می تونستم دنبالش بیوفتم و سر از کارش در بیارم!
بعد کلاس، داشتم از آموزشگاه بیرون می رفتم که یکی از شاگردا جلوم رو گرفت.
پسر جوون و خوش سیمایی بود.
چند باری هم قبلا دیده بودمش.
منتظر بهش زل زدم که گفت:
_ببخشید مزاحم شدم...یه دقیقه فقط وقت تون رو میگیرم.
_بفرمایید!
_اگه اشکالی نداره می خوام با هم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشم.

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۱ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.