پارت هشتم :

نفس عمیقی کشید و با بغض مردانه گفت:


_جسم نصفه نیمه سوخته ی آ... آت... آتاناز رو روی زمین دیدم.



بلندش کردم و فوری بیرون آوردمش. با دیدنش هر دو ارباب زانوهاشون خم شد و روی زمین افتادن، ارباب آتاناز رو ازم گرفت و تو ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.