رسپینا به قلم زهرا خزائی
پارت هشتم :
نفس عمیقی کشید و با بغض مردانه گفت:
_جسم نصفه نیمه سوخته ی آ... آت... آتاناز رو روی زمین دیدم.
بلندش کردم و فوری بیرون آوردمش. با دیدنش هر دو ارباب زانوهاشون خم شد و روی زمین افتادن، ارباب آتاناز رو ازم گرفت و تو ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
محمدرضا
00عالی