اورینا به قلم سنا فرخی
پارت نوزده
زمان ارسال : ۱۵ ساعت پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
***
اوایل ظهر یک روز بارانی بود و خانه مانند همیشه آرام و مسکوت ماندهبود. طوبی و سمنبر، در سکوتی مغموم، برروی ایوان خانه نشسته و سبزیهای تازهچیدهشده را پاک میکردند. طوبی همان طور که به چهرهی غمزدهی سمنبر مینگریست، نفسی سنگین بیرون داد و لب زد:
- انقدر ناشکر نباش! خدا رو شکر نگین سر و سامون گرفته و الان داره بچهدار میشه! تیدا از آب و گل در اومده...
کمی مکث کرد و
اکرم بانو
00چرانهال به پلیس نمیگه