اینکا به قلم شهره احیایی
پارت بیست و ششم
زمان ارسال : ۹ ساعت پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
به کندی نگاهش بالا رفت هاویار خیره اش شده بود خشمناک بود.
نگاهش به تصویر خودش که روی بدنهی کتری افتاده بود خیره شد. حقش بود میزد شلو پلش میکرد. عجبا! فکر کرده بود تنهایی می تواند از عهدهی زندگی در تهران بیدر و پیکر بر بیاید.
دندان بهم سابید صدایی از نهال نمیشنید نفسی تازه کرد گردنش را چرخاند:
-دیگه چی داری که پنهون کردی، بگو الان... ما رو خلاص کن!
نهال جا خورده از ح