حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت سی و یکم :
فصل ۷۱
صبح با ناراحتی بیمارستان رفتم. حوصله هیچکسی را نداشتم. هنگامه با دیدنم نگران شد و به طرفم آمد:
ـ چی شده الهام؟!
همه چیز را برایش تعریف کردم و هنگامه هم ناراحت شد:
ـ طفلکی! خیلی خورده تو ذوقش!
ـ به نظرت کار درستی کردم؟
ـ فکر نکنم دست برداره. مادرشو راضی میکنه!
زنگ موبایلم بلند شد. گوشیام را جواب دادم:
ـ بله؟
صدای امین را شنیدم:
ـ سلام
مهناز
00خیلی خوبه