رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت چهل و یکم :
ازدواجی که به ثمر ننشست و باعث شد ارباب بیشتر بشکنه..
تو فکر بودم که دراتاق باز شد و ارباب با حالی بد وارد اتاق شد و صدا زد:
_گل نسا..
گل نسا..
با هول از جام بلند شدم و به سمت ارباب راه افتادم:
_سلام ارباب،تا حالا کجا بودی؟؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_حالم بده گل نسا عذاب وجدان درست مثل خوره وجودم رو در برگرفته..
آب دهنم رو پایین فرستادم و گفتم:
_آخه برای چی ارب
برازنده
00چه عجب خان یادت افتاد آفتابی بوده😐