جاذبه به قلم راضیه نعمتی
پارت پنجم :
ذهنم دگیر علی پسر بزرگ سرهنگ شده بود. او در نیروی انتظامی کار میکرد و برای من که خبرنگار بخش حوادث بودم منبع سوژهی خبری بود. مادرم قهرکنان گفت:
ـ من فردا نمیام. من و بچههام پامونو تو خونهی آذر خانوم که ما رو عقدش دعوت نکرده نمیذاریم. ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
مرجان
00ب نظرم داستان جذابی داره