پارت پنجم

زمان ارسال : ۱۱ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 2 دقیقه

ذهنم دگیر علی پسر بزرگ سرهنگ شده بود. او در نیروی انتظامی کار می‌‌کرد و برای من که خبرنگار بخش حوادث بودم منبع سوژه‌‌ی خبری بود. مادرم قهرکنان گفت:

ـ من فردا نمیام. من و بچه‌‌هام پامونو تو خونه‌‌ی آذر خانوم که ما رو عقدش دعوت نکرده نمی‌‌ذاریم. ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.