مهمیزهای سیاه به قلم آزاده دریکوندی
پارت چهل و یکم
زمان ارسال : ۱۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه
چشمهایش را که باز کرد یک پتوی نازک تا شانههایش بالا آمده بود. روی همان مبل دراز کشیده و سرش روی یک کوسن بود. نفهمید کِی و چطور؟ بدنش خیس بود و سرش هنوز درد میکرد. چراغهای خانه روشن بودند و از پسِ پنجرهی بلند قامتِ سالن میتوانست تاریکی شب را ببیند. تکانی به سرش داد و چشمش را اطرافش چرخاند. کاسهی بزرگی آب در حالی که یک حولهی کوچک درونش داشت کنار مبل بود. نیلی از او پرستاری کرده بو
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
آزاده دریکوندی | نویسنده رمان
😔🖤
۱ هفته پیشZarnaz
۲۰ ساله 00آزاده جونم پارت هام باز نمیشه خیلی بدشه برای رمان تو تنها نیستی بقیه رمان ها همینطوره همه کاری کردم نمیاره الانم با گوشی ساناز خوندم که شده🤧🤧ببخشید دیر نظر گذاشتم ❤️
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
فدای چشات گل دختر💚💚💚🥰همین که لذت ببری از این رمان برای کافیه عزیزم😘
۱ هفته پیشZarnaz
۲۰ ساله 00خدانکنه آزاده مهربونم ❤️❤️خیلی لذت بردم مرسی 💋❤️واقعا راست آخرش یا با کلمه یا باگلوله مارو میکشن 👍🥺
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
متاسفانه کلمات آسیب زیادی دارن🙁💔
۱ هفته پیشZarnaz
۲۰ ساله 00آخی اشکان بدبخت آنقدر سر پیچی کردی که سرت به باد رفت معلومه دیگه میخواد به سورن بگه بهترین رفیقت رو بکش🤧🤧عالی بود مرسی آزاده جونم گل کاشتی❤️❤️
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
آخرش بهترین رفیقت تو رو میکشه... یا با گلوله یا با کلمه😭
۱ هفته پیشمهلا
00💜💜💜
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
لا حول ولا قوة الا بالله🙄🥴 این استیکرا رو به آتیش بکشممممم
۱ هفته پیشماندانا
00و من هر چی میگذره از سورن کمتر خوشم میاد دیگه مثل قدیم دیوونه بازیاش و دوسش ندارم 🤕
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
سورن این روزها از طرف باباش تحت فشار قرار گرفته💔
۱ هفته پیشماندانا
00منوچهر واقعا مقصر نیست چی بگم از این اشکان الدنگ که نمیدونه داره با کیا کار میکنه ! خاک تو سرش کنن 😑
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
هم جوره حامی منوچهری ها😂 خب بزن فن منوچهرخان بلکه این پیری یه ذره آروم بگیره😑
۱ هفته پیششاپرک
01خدالعنت کنه این منوچهرخانو😤
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
به به که منوچهر حسابی منفوره💪🏻
۱ هفته پیشم.ر
00یعنی سورن یه احساس نداره کسی نباید دور وبر زنده بمونه با با رفیقته 🫢😔🥶
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
هههعععیییی چی بگم خواهر😔
۱ هفته پیشساناز
00💙💙🩵🧡💜💚❤️🤎
۲ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
💚💚💚
۱ هفته پیشآمینا
00ای منوچهرِ حسود خان.اشکان که میدونه میکشنش چرا استعفا داد ول میکرد میرفت😉
۲ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
هر جا هم میرفت پیداش میکردن و اینکه خانوادهاش برای منوچهرخان در دسترسه🙁💔
۱ هفته پیشآتنا
10میخواد با اشکان وفاداری سورنو امتحان کنههههههه😦😦😰😰یا خدا
۲ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
امتحان سختیه💔🥲اینجوری میگید خودمم استرسی میشم به قدری که تازه میفهمم چی نوشتم😂
۱ هفته پیشفاطمه
00داشتم از سورن و نیلی لذت میبردم که اشکان خودشو توی دردسر انداخت😑😑😑
۲ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
اشکان نفهمه🥲💔
۱ هفته پیشمهشید
00وای اشکان داری با خودت چیکار میکنی اخه پسر😭😭😭😭
۲ هفته پیشمهشید
01سورن توی بد شرابطی گیر افتاد لعنت بهت منوچهرخان 😭استرس گرفتم
۲ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
سورن فشار عصبی زیادی روشه این روزا🥲💔
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
متاسفانه نفهمه💔
۱ هفته پیش
الف جیم
10انا لله و انا الیه راجعون..