زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت و پنجم
زمان ارسال : ۱۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
میان صدای آهستهی گریههای مهوا، با صدایی گرفته لب باز کرد: همیشه باهاش جنگیدم و همیشه هم حس بازنده رو داشتم مقابلش... بس که بقیه ما رو مقایسه کردن! میشد که رفیقتر باشیم، میشد که به هم نزدیکتر باشیم ولی...
مکث کرد و نفسش را پر از حسرت بیرون داد.
- چقدر سر حنانه باهاش بد شدم... اگه بینمون رو اونقدر با حرفاشون خراب نمیکردن، شاید میتونستم بهش بگم حنانه رو دوست دارم و اینهم
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
صدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
من که نمیدونم... تا ببینیم خدا چی بخواد😅😄ممنون از همراهیتون عزیز دلم♥😘😍
۲ هفته پیشم.ر
00منم دلم میخواد مهوا وارش باهم باشند ولی ببینیم چی میشه 😅گلی خانم مرسی🤗🤗
۲ هفته پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
مرسی از همراهی و انرژی شما مهربونا🥰😍😘♥
۲ هفته پیشZarnaz
۲۰ ساله 10چقدر آرش با مرام عاشقشم 😍😍به به کامنت ها رو ببینین بالا که پارت هدیه بگیریم اونم دوتااا😍🥳اونجایی که گفت پس برم همبر بخرم خیلی خیلی خوب بود😍❤️دستت طلا عالی بود نگار جونم 💋❤️
۲ هفته پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
قربونت عزیزم... مرسی اینقدر انرژی میدی🥰😍😘♥
۲ هفته پیشZarnaz
۲۰ ساله 00مهوا هر موقع دلش برای امیر تنگ شد باید نگای آرش بکنه تا دلش آرام بگیره چون شکل هم بودن❤️😍😉خب بریم ببینیم سید با حنانه چه میکنه وقتی آرش بره پیش🙃
۲ هفته پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
حامی رو که کتک زده، ببینیم از آرش چجوری استقبال میکنه😉😂
۲ هفته پیشFtm
00بخشی از پارت آینده... از شادی درپوست خودنمیگنجید پس از مدت ها بالاخره توانست خانواده اش را ببیند و واقعیت را رو کند ناگهان قلبش ایستاد نفس کشیدن برایش سخت شد برادرش را با دختری که آرزویشراداشت دید...
۲ هفته پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ذوق و شوقت تو کامنتا اونقدر بالاست و انرژی داره، منم انرژی میگیرم. ممنون که برای هر پارت، چندین کامنت میذاری عزیزم♥😘
۲ هفته پیشمریم گلی
20خیلی دلم میخواد بدونم مشکل امیر چی بوده که مهوا رو پس زد ،ولی از اونورم اخلاق آرش رو بیشتر می پسندم ،ممنونم نگار جون♥️🌹
۲ هفته پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
آرش یا امیر... مسئله این است😄ممنون عزیزم که همیشه انرژی میدی ♥😘
۲ هفته پیشساناز
00عالی دیگه چیزی به ذهنم نمیاد😁💛🩵🧡💙💜💚❤️🤎
۲ هفته پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ای جان بالاخره ساناز جون یه جمله کنار اون قلبای رنگیرنگی خوشگل گذاشت... ممنون مهربونم♥💚🩵🤍💙
۲ هفته پیشHoda
00خیلی دوست دارم بدونم دلیل امیر برای ترک مهوا چی بوده اصلا هم نمیتونم حدس بزنم
۲ هفته پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ببینیم آرش و مهوا میتونن به جواب این سؤال برسن؟ ♥
۲ هفته پیشپرنیا
00آرش چقد گوگولی شده 🤗🤗 میخاد بیتفاوت باشه اما نمیتونه،انقد ب آرش نگا میکنه که امیرو یادش بیاد کم کم ب آرش عادت میکنه😁😁 توروخدا رو کن امیر چش شده و چیشده ک رفته
۲ هفته پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
🤗🤗♥ قهرمان داستان باید بهش برسه که چرا؟! ببینیم موفق میشه😉
۲ هفته پیشFtm
00احتمالا حنانه وحامی ب اجبار ازدواج کنن بعد عاشق هم بشن برن سر خونه زندگیشون بقیم به عشق اصلی خودشون برسن🥰😍💖🌹🦋
۲ هفته پیشFtm
00یعنی ممکنه آرش و مهوا به اجبار ازدواج کنن بعد عاشق هم بشن یا مثلا اول عاشق بشن بعد ازدواج کنن😁😍💖
۲ هفته پیشFtm
10امیر باید برگرده😓😢💔 احتمالا نمرده و کسی هم ندیدتش ممکنه یکی که قیافش معلوم نبوده براثرحادثه و شواهد جای اون زده باشن و خاک کرده باشن
۲ هفته پیشFtm
10کم کم دلبستگی ها شروع میشه منتظر خواهم بود ...😁😁😁🤗🤗💖💖❤️
۲ هفته پیشFtm
10خلاصه تقدیر نمیذاره اینا از هم دور شن هرجا برن بیخ ریش همن همیشه 😍❤️
۲ هفته پیشFtm
20خودش میگه دیگه نمیخاد همو ببینیم بعد میخاد شماره بده برای کمک و فلان...🤣🤣🤣چند چندی باهاش
۲ هفته پیش
محیا
10منکه میگم آرش و مهوا باهم خوب میشن میرن سر خونه زندگیشون😌