شدو به قلم ملیکا کمانی
پارت هفتاد و پنجم :
لرزان از سرمای هوایی که در این جادهی بیابانی، بیش از شهر حس میشد، قدم دیگری برداشت و از میانهی درب باز کارخانه داخل رفت. چمدان کوچکی که مملو از لباسهایش بود و به توصیهی آرش برداشته بودش، سرعتش را کم کرده بود؛ اما به هر حالی که بود خود را به سوله ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
آذر
00واقعا آدم... نمیدونم چی بگم. چقدر پست، چقدر 😤😠