خیال گلستان به قلم ساناز لرکی
پارت بیست و ششم
زمان ارسال : ۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
کیان لبخندی زد و سری به نشانهی تایید تکان داد و درحالیکه به برنامهاش که روی دیوار بود نگاه میکرد، گفت:
- من فردا ساعت هشت تا ده دانشگاه تهران کلاس دارم. بعدش منتظرتونم.
پرنیان پرسید:
- درس میخونید؟
- نه بابا از درس خوندن من گذشته! درس میدم. از بخت بد دانشجوها از اون استادهای سختگیرم. شایدم یکیشون نفرینم کرد اونطوری نفسم گرفت.
از خندهای که بعد از جملهاش ا
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
ستاره
00امروز حس کردم پارت طولانی بود و این باعث خوشحالیمه چون تا میومدم گرم خوندن بشم پارت تموم میشد🤭مرسی از شما نویسنده عزیز
۵ روز پیشانا
10شوهری که رفت یه زن دیگه گرفت نه غم وغصه بخوریم نه دیگه بهش فکر کنیم مثل یکی از فامیلامون اینقدر غصه خورد الان فلج شده بیچاره چقد دلم می سوزه واسه ش
۵ روز پیشنسترن
10آره همینه،باید زندگی کنی نه غصه بخوری پرنیان جون..💜
۶ روز پیش
الهام
۵۰ ساله 00رمان قشنگی به نظر می آید امیدوارم تا آخرش هم همینطور باشد