پارت هفتاد و هشتم

زمان ارسال : ۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

پندار جلوی در خونه نگه داشت و بهم گفت:
-برو بالا مهوا جان. من برم تا جایی کار دارم، برمی‌گردم زود.
لبخندی زدم و با این که خیلی کنجکاو بودم که بدونم کجا می‌ره؟ اما به «باشه» گفتنی اکتفا کردم و پیاده شدم. زنگ واحد رو زدم و رفتم داخل.
پونه رو مثل همیشه خندون دیدم، اما دقیقا خندش تا وقتی رو صورتش بود که دست من‌و ندیده بود. با دیدن دست من محکم کوبید رو سمت راست صورتش و گفت:
-وای مه

487
110,862 تعداد بازدید
346 تعداد نظر
78 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • آمنه

    00

    سلام واقعا عالی والبته خیلی کنجکاوم کردین تا برای پارتهای بعدی لحظه شماری کنم واین عشق خان رو هضم کنم فکر کنم یک ریگی در کفش پندار هست فقط برای حل مشکل روستا داره سعی میکنه مهوا رو دوست داشته باشه

    ۳ روز پیش
  • آیرین

    10

    خیلی عالیه

    ۳ روز پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید