ماه زخمی به قلم روژان کاردان
پارت هفتاد و هشتم
زمان ارسال : ۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
پندار جلوی در خونه نگه داشت و بهم گفت:
-برو بالا مهوا جان. من برم تا جایی کار دارم، برمیگردم زود.
لبخندی زدم و با این که خیلی کنجکاو بودم که بدونم کجا میره؟ اما به «باشه» گفتنی اکتفا کردم و پیاده شدم. زنگ واحد رو زدم و رفتم داخل.
پونه رو مثل همیشه خندون دیدم، اما دقیقا خندش تا وقتی رو صورتش بود که دست منو ندیده بود. با دیدن دست من محکم کوبید رو سمت راست صورتش و گفت:
-وای مه
آمنه
00سلام واقعا عالی والبته خیلی کنجکاوم کردین تا برای پارتهای بعدی لحظه شماری کنم واین عشق خان رو هضم کنم فکر کنم یک ریگی در کفش پندار هست فقط برای حل مشکل روستا داره سعی میکنه مهوا رو دوست داشته باشه