تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت شصت و یکم :
بیرون از اتاق دنیای دیگری در جریان بود.خودم را به خیابان رساندم.دیگر هیچ انگیزهای برای رسیدن به خانه نداشتم.باز هم احساس تنهایی و بی سرپناهی در وجودم داشتم.از پلههای پل عابر پیاده بالا رفتم.به نردهها تکیه دادم و به حرکت ماشینها نگاه کردم.
آنقدر به حرکت ماشینها نگاه کردم که خورشید جایش را به ماه داد و همه جا در تاریکی فرو رفت.در این چند ساعت افراد از اقشار مختلف آمدند و رفتند.