به سردی یخ به قلم ملیکا کاظمی
پارت پنجاه و سوم
زمان ارسال : ۳۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
وقتی چشم باز کردم خود را روی صندلی یافتم. یک صندلی چوبی، در یک فضای بسته...
به گمانم حق با الک بود.
مرا به یک ساختمان متروکه آوردهاند.
دست و پاهایم باز بود ولی نمیتوانستم پاهایم را تکان بدهم، نگاهی به خود انداختم. هنوز هم همان لباسهای تکه پاره و تنی زخمی!
حتی زخمهایم را پانسمان نکرده بودند. درد بند بند وجودم را فرا گرفته بود. عوضیها رحم در ذاتشان نیست.
کاغذی مقا
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
الینا
00عالی بود مواظب خودت وقلمت باش موفق باشی
۱ ماه پیشKimia
00با این وضع ما تا فردا مستقیم تو جهنمیم که😩😂✨
۱ ماه پیشبرفینِ زال
00عالی بوددددد و خوابی به زیبایی یک کتاب🤌🥲 به زیبایی یک رمان هعییی
۱ ماه پیشزهرا
۲۱ ساله 00خیلی خوب خسته نباشید
۱ ماه پیشتمنا
۲۲ ساله 00عالی بود ولی حیف ک تو خماری موندیم
۱ ماه پیشSara
00نه نه پارت تموم نشههه جای حساسشه
۱ ماه پیشآمنه
00عالی بود واقعا آدم رو توی خماری پارت بعدی میذارید جای حساس تموم کردید مشتاق بقیه رمانم
۱ ماه پیشAa
00👏👏👏🙏🌺
۱ ماه پیشم.ر
20😭😭😥فقط گریه چقدر بلا سر برفین بیچاره میاد
۱ ماه پیشفیونا
00عجب جای حساسی تموم شد... الان من خماری بکشم تا فردا؟🥲 برفین چی میشه؟ الک چی؟ اون خرس بیشعور کدوم گوریه؟ بیاد به بچم کمک کنه
۱ ماه پیشفاطمه
00الک به عشقش اعتراف کرد ولی چه فاید هم خود به دردسر انداخت و هم برفین جانی برایش نماند و آخرین کمک هم نتیجه نداشت یه کاغذ و قلم نکند روی کاغذ نوشته ای باشد که فقط با آب یا خون میشود دید 🧐
۱ ماه پیشرمان خوان
20برفین چیشد لطفا پارتاتون رو طولانی ترش کنید قلمتون خیلی خوبه خسته نباشید❤️❤️❤️🥰🥰🥰🥰
۱ ماه پیشنمیدونم
31عالی ولی بد جایی تموم شد خیلی خوشحال شدم از اینکه الک به عشقش اعتراف کرد
۱ ماه پیش
دنیا
۱۸ ساله 00عوووو داستان جالب بَیه🤔