به سردی یخ به قلم ملیکا کاظمی
پارت چهل و هشتم
زمان ارسال : ۳۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
جوزف با خشم عربده میکشد: بی چشم و رو... عوضی... تو خونهی من زندگی میکنی و به زنم پیشنهاد میدی؟
سمانه سعی میکند جلوی جوزف را بگیرد ولی نمیتواند. حال دیگر خدا هم نمیتواند جلویش را بگیرد.
مشتهایش پیدرپی صورت صاحب را نوازش میکند. جوزف لگد محکمی به صاحب میزند، صاحب صدای استخوانهایش را میتواند به وضوح بشنود.
صدای پدرش در گوشش زنگ میزند: هیچ وقت به کسی اعتماد نکن!...
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
دنیا
۱۸ ساله 00اقا تا اینجای کار همه چی عالی بوده موفق باشی نویسنده جانم😍😉
۱ ماه پیشفیونا
30اون صاحب جوون با تعریفی که برفین از صاحب الان داره، زمین تا آسمون فرق می کنه! فقط اون جایی که گفت &....;قلبم و شکستی برف؟!... اشکال نداره، لااقل بگو با خورده شیشه هاش چیکار کنم؟&....;🥺💔
۱ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
من خودم به شخصه عاشق این دیالوگم🥹
۱ ماه پیشرمان خوان
00این رمان علیه امیدوارم برلین قوی بمونه بتونه زندگی تو جامعه رو با بگیره پر قدرت ادامه بدید
۱ ماه پیشAa
00ممنون عالی بود👏🙏
۱ ماه پیشفاطمه
00قضیه چیه چرا زال تمرینات خیلی سخت به برفین مید چه چیزی زال را به فکر مشغول کرد 🤔 به گذشته صاحب بریم صاحب چجوری زنده میمونه آیا سمانه کمک میکن 🧐
۱ ماه پیشنمیدونم
10من برفین و (لورن گری) تصور میکردم 🤣
۱ ماه پیش
برفینِ زال
00فقط اون حرف صاحب🥲❤️ 🔥